بود….کودک ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی فهمم؟       خداوند او را نوازش کرد و گفت :فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هائی را که ممکن است بشنوی، در گوشت زمزمه خواهد کرد… و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.    کودک سرش را برگرداند و پرسید : شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ خداوند جواب داد : فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد,…. حتی اگر به قیمت جانش تمام شود….کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود….          خداوند گفت : فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد …و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت…..
اگر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
     
در آن هنگام بهشت آرام بود ….اما صدائی از زمین شنیده میشد….کودک میدانست که باید بزودی سفرش را آغاز کند…او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید: لطفا نام فرشته ام را به من بگوئید….             خداوند بار دیگر او را نوازش کرد ….
                                 و پاسخ داد: به راحتی می ًتوانی او را مادر صدا کنی!
منبع:سایت تکناز
<