زن گفت: خدا از او بگذرد، به خاطر خوشنودی شما ای رسول خدا!
سپس پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به جوان فرمود: بگو (لا اله الا الله).
جوان گفت: (لا اله الا الله)
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: چه می بینی؟
- مرد سیاه و بد قیافه ای را
در کنار خود می بینم که لباس چرکین به تن دارد و بدبو است. گلویم را گرفته و خفه ام می کند!
حضرت فرمود: بگو ای خدایی که اندک را می پذیری و از گناهان بسیار می گذری، اندک را از من بپذیر و تقصیرات زیادم را ببخش! تو خدای بخشنده و مهربان هستی. ((یا من یقبل الیسیر و یعفو عن الکثیر اقبل منی الیسیر و اعف عنی الکبیر، انک الغفور الرحیم))
جوان هم گفت.
حضرت فرمود اکنون نگاه کن. ببین چه می بینی؟
- حالا مردی سفیدرو و خوش قیافه و خوشبو را می بینم. لباس زیبا به تن دارد. در کنار من است و آن مرد سیاه چهره از من دور می شود!
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: دوباره آن دعا را بخوان.
جوان بار دیگر دعا را خواند.
حضرت فرمود حالا چه می بینی؟
- مرد سیاه را دیگر نمی بینم و فقط مرد سفید در کنار من است. این جمله را گفت و از دنیا رفت. (بحار: ج 74، ص 75 و ج 81، ص 232 و ج 95، ص 342.)
منبع:داستان های بحار الانوار،محمود ناصری.