در تاریکی شب، از دور، صدای جوانی به گوش می رسید که استغاثه می کرد و کمک می طلبید و مادر جان! مادر جان! می گفت. شتر ضعیف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از کمال خستگی خوابیده بود. هر کار کرد شتر را حرکت دهد نتوانست. ناچار بالا سر شتر ایستاده بود و ناله می کرد. در این بین، رسول اکرم که معمولاً بعد از همه و در دنبال قافله حرکت می کرد که اگر احیانا ضعیف و ناتوانی از قافله جدا شده باشد تنها و بی مددکار نماند از دور صدای ناله جوان را شنید، همین که نزدیک رسید پرسید: (کی هستی؟.
من جابرم
چرا معطل و سرگردانی؟
یا رسول اللّه! فقط به علت اینکه شترم از راه مانده.
(عصا همراه داری؟).
بلی
(بده به من).
رسول اکرم عصا را گرفت و به
کمک آن عصا شتر را حرکت داد و سپس او را خوابانید، بعد دستش را رکاب ساخت و به جابر گفت: (سوار شو).
جابر سوار شد و با هم راه افتادند. در این هنگام شتر جابر، تندتر حرکت می کرد. پیغمبر در بین راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار می داد. جابر شمرد، دید مجموعا 25 بار برای او طلب آمرزش کرد.
در بین راه از جابر پرسید: (از پدرت عبداللّه چند فرزند باقی مانده؟).
هفت دختر و یک پسر که منم.
(آیا قرضی هم از پدرت باقی مانده؟).
بلی.
(پس وقتی به مدینه برگشتی، با آنها قراری بگذار و همین که موقع چیدن خرما شد مرا خبر کن).
بسیار خوب.
(زن گرفته ای؟).
بلی.
(با کی ازدواج کردی؟).
با فلان زن، دختر فلان کس، یکی از بیوه زنان مدینه.
(چرا دوشیزه نگرفتی که همبازی تو باشد؟).
یا رسول اللّه! چند خواهر جوان و بی تجربه داشتم نخواستم زن جوان و بی تجربه بگیرم، مصلحت دیدم عاقله زنی را به همسری انتخاب کنم.
(بسیار خوب کاری کردی. این شتر را چند خریدی؟).
به پنج وقیه طلا.
(به همین قیمت مال ما باشد، به مدینه که آمدی بیا پولش را بگیر).
آن سفر به آخر رسید و به مدینه مراجعت کردند. جابر شتر را آورد که تحویل بدهد، رسول اکرم به (بلال) فرمود: (پنج وقیه طلا بابت پول شتر به جابر بده، به علاوه سه وقیه دیگر، تا قرضهای پدرش عبداللّه را بدهد، شترش هم مال خودش باشد).
بعد، از جابر پرسید: (با طلبکاران قرارداد بستی؟).
نه یا رسول اللّه!
(آیا آنچه از پدرت مانده وافی به قرضهایش هست؟)
نه یا رسول اللّه!
(پس موقع چیدن خرما ما را خبر کن).
موقع چیدن خرما رسید، رسول خدا را
خبر کرد. پیامبر آمد و حساب طلبکاران را تصفیه کرد. و برای خانواده جابر نیز به اندازه کافی باقی گذاشت (بحار، ج 6 (باب: مکارم اخلاقه و سیره و سننه)).
منبع:کتاب داستان راستان جلد 1و2