- زهری! من مسافرم. این توشه سفر من است. می برم در جای محفوظی بگذارم (تا هنگام مسافرت دست خالی و بی توشه نباشم!)
گفتم:
- یابن رسول الله! این غلام من است، اجازه بفرما این بار را به دوش بگیرد و هر جا می خواهی ببرد.
فرمودند:
- تو را به خدا بگذار من خودم بار خود را ببرم، تو راه خود را بگیر و برو با من کاری نداشته باش!
زهری بعد از چند روز حضرت را دید، عرض کرد:
- یابن رسول الله! من از آن سفری که آن شب درباره اش سخن می گفتی، اثری ندیدم!
فرمود:
- سفر آخرت را می گفتم و سفر مرگ نظرم بود که برای آن آماده می شدم!
سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه های نیازمندان توضیح داد و فرمود:
(3/11)
- آمادگی برای مرگ با دوری
جستن از حرام و خیرات دادن به دست می آید.- ب: ج 44، ص 318.
منبع:داستان های بهار الانوار،محمود ناصری.
<