در میان راه در حالیکه خود جلوی سپاه حرکت میکرد پسر بچه ای را دید که کنار جاده ایستاده است.
از او پرسید: اسمت چیست؟
پسر گفت: فتح الله…
نادر شاه این اسم را به فال نیک گرفت و با خود گفت: حتما در این جنگ فتح با اوست.
بعد پرسید: اسم پدرت چیست؟
پسر گفت: نصرالله…
باز نادر شاه خوشحال شد و با خود اندیشید که از طرف خدا در این جنگ یاری خواهد شد.
مجددا از پسر اسم برادرش را پرسید و او جواب داد: اسدالله…
نادر شاه خیلی خوشش آمد و دست درجیب کرد و دو سکه طلا به پسر داد.
پسر از گرفتن آن امتناع کرد و گفت : پدرم مرا میزند که این سکه ها را از کجا آورده ام
اطرافیان نادرشاه گفتند: خوب … بگو که نادرشاه اینها را بمن داده است.
پسر گفت : آن وقت مرا بیشتر میزند
گفتند : چرا؟…
گفت: میگوید اگر نادرشاه میداد دو کیسه زر میداد نه دو تا سکه…
نادرشاه خندید و دستور داد دو کیسه سکه طلا به او بدهند.