داداش نشسته یک گوشه
تو دست اون یک تراشه
مداد سبزرنگیمو
تند و سریع می تراشه
تو دست اون مداد من
می چرخه مثل فرفره
می گم نکن کوچیک می شه
می گه مامان باز می خره
داداش من نمی دونه
این کار اون خیلی بده
نمی دونه هر مدادی
از جنگل سبز اومده
مداد مندرخت بوده
اومده با سواد بشم
باید شبیه یک درخت
مواظب مداد باشم
تبیان