ظهر که شد چوپان زیر یک درخت به استراحت پرداخت. گوسفندان هم که حسابی خسته بودند هر جا سایه ای بود همانجا خوابیدند. اما بزغاله هنوز دوست داشت بازی کند. هی با شاخهای کوچکش سر به سر بقیه گوسفندان می گذاشت تا با او بازی کنند ولی هیچ کس حوصله نداشت.
همه دوست داشتند بخوابند. بزغاله کوچولو خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. چون اصلا خوابش نمی آمد. او سعی کرد خودش تنهایی بازی کند. گاهی از شاخه های کوتاه تر درختان بالا می رفت. گاهی در جوی آب راه می رفت و آب بازی می کرد و گاهی هم این طرف و آن طرف می دوید . خلاصه آنقدر بازی کرد تا ظهر گذشت و وقت استراحت گوسفندان تمام شد. گله دوباره برای حرکت آماده شد. همه ی گوسفندان از خواب بیدار شدند و کمی آب خوردند و به همراه چوپان به راه افتادند.
بزغاله خوشحال شد و لابلای گوسفندان شروع به حرکت و جست و خیز کرد. اما هنوز چیزی نرفته بود که احساس خستگی و خواب آلودگی کرد. دلش می خواست بخوابد. هر کجا گله، برای چریدن می ایستاد همانجا پنج دقیقه می خوابید. دوباره که گله راه می افتاد به سختی از جا بلند می شد و چند قدم می رفت. یک ساعت بعد گله به دشت سرسبزی از گلها و علفهای تازه رسید. اما بزغاله آنقدر خسته بود که فورا به خواب رفت و هیچی ندید. گوسفندان همگی خوشحال و سرحال در دشت سرسبز مشغول بازی و چرا شدند.
اما بزغاله کوچولو تمام وقت خواب بود. نزدیک غروب آفتاب گله باید به سمت خانه برمی گشت. چوپان بزغاله را از خواب بیدار کرد تا همراه گله به خانه ببرد. بزغاله وقتی فهمید که چقدر به بقیه خوش گذشته است حسابی دلش سوخت و با خودش گفت کاش من هم ظهر مثل بقیه خوابیده بودم و بعد از ظهر در دشت گلها بیدار و سرحال بازی می کردم. بزغاله کوچولو فهمید اگر ظهرها یک ساعت بخوابد بقیه ی روز بیشتر به او خوش می گذرد.