- راستی چنین بودید. چه سختیها کشیدید ولی تحمل کردید و در راه نشر حقایق از هیچ گونه تلاش و کوششی کوتاهی نفرمودید. خداوند بهترین اجر و پاداش را به شما مرحمت کند.
آن گاه پیامبر فرمود:
- خداوند عالم، سوگند یاد نموده که از ظلم هیچ ظالمی نگذرد. شما را به خدا هر کس حقی بر من دارد و یا به کسی ستم روا داشته ام حقش را بگیرد. چون قصاص در این دنیا نزد من بهتر از کیفر آن دنیاست که آن هم در مقابل فرشتگان و پیامبران انجام خواهد گرفت.
در این هنگام مردی به نام سواده بن قیس از آخر مجلس برخاست و عرض کرد: یا رسول الله! پدر و مادرم به فدایت! وقتی که از طائف برگشتی، من به پیشوازتان آمدم. شما بر شتر غضبای خود سوار بودی و عصای ممشوق به دست داشتی. همین که عصای را بلند کردی که بر شتر بزنی به شکم من خورد. نفهمیدم از روی عمد بود یا خطا.
فرمود: به خدا پناه می برم. هرگز عمدا نزده ام.
سپس فرمود:
- بلال! به منزل فاطمه برو و عصای ممشوق را بیاور. بلال از مسجد بیرون آمد و در کوچه های مدینه فریاد می زند: مردم! هر کس حق و قصاصی بر گردن دارد، پیش از روز قیامت پرداخت کند و اکنون پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله خود را در معرض قصاص قرار داده و حقوق مردم را پیش از روز رستاخیز می پردازد. بلال در خانه فاطمه علیهاالسلام را زد و به ایشان گفت:
- پدرت عصای ممشوق را می خواهد.
فاطمه علیهاالسلام فرمود:
-
بلال! پدرم عصای ممشوق را برای چه می خواهد؟ امروز نیازی به عصا نیست. زیرا پدرم این عصا را در روزهای سفر همراه خود می برد.
بلال گفت:
- ای فاطمه! آیا نمی دانی که اکنون پدرت در بالای منبر است و با مردم خداحافظی می کند.
فاطمه علیهاالسلام فریاد کشید و اشک از دیدگانش فرو ریخت و فرمود:
- ای وای از این غم و اندوه! ای پدر! پس از تو چه کسی به حال فقرا و بیچارگان می رسد و پس از تو به که پناه برند؟ ای حبیب خدا! محبوب دلها! سپس عصا را به بلال داد. بلال عصا را خدمت پیامبر گرامی رساند.
حضرت فرمود:
- آن پیرمرد کجاست؟
- پیرمرد از جا برخاست و گفت:
- این منم یا رسول الله! پدر و مادرم به فدایت.
فرمود: جلو بیا و مرا قصاص کن تا راضی شوی.
پیرمرد: پدر و مادرم فدای تو باد. شکمت را باز کن!
پیامبر پیراهنش را از روی شکم کنار زد.
پیرمرد: اجازه می دهید لبهایم را بر شکم مبارکتان بگذارم و بوسه ای بردارم. حضرت اجازه داد. پیرمرد شکم پیامبر را بوسید و گفت:
- بار خدایا! با این عمل در روز قیامت از آتش جهنم به تو پناه می برم.
پیامبر صلی الله علیه و آله: سواده بن قیس! حالا قصاص می کنی یا می بخشی؟
سواده: یا رسول الله بخشیدم.
پیامبر صلی الله علیه و آله: خدایا! سواده بن قیس را ببخش، چنانکه او پیامبر تو، محمد را ببخشید. (
بحار: ج 22، ص 508.)
منبع:داستان های بحار الانوار،محمود ناصری.