- مرا به آفریدگارم هدایت کن و نام مرا هم نپرس.

امام علیه السلام فرمود: بنشین. ناگهان پسر بچه ای وارد شد و در دستش تخم مرغی داشت که با آن بازی می کرد.

امام صادق علیه السلام به آن پسر بچه فرمود:

- تخم مرغ را به من بده پسرک تخم مرغ را به حضرت داد.

امام علیه السلام فرمود:

- ای دیصانی! این قلعه ای که پوست ضخیم دور او را فرا گرفته است و زیر آن پوست ضخیم، پوست نازکی قرار دارد و زیر آن پوست نازک، طلای روان و نقره روان (زرده - سفیدی) می باشد که نه طلای روان به آن نقره روان آمیخته می گردد. بدین حال است و کسی هم از درون آن خبری نیاورده و کسی نمی داند که برای نر آفریده یا برای ماده. وقتی که شکسته می شود پرندگانی

مانند طاووسهای رنگارنگ به آن همه زیبایی و خوش خط و خال از آن بیرون می آید، آیا برای آن آفریننده نمی دانی؟

دیصانی مدتی سر به زیر انداخت. سپس سر برداشته و شهادت بر یکتایی خداوند و رسالت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله داده و گفت: شهادت می دهم که تویی رهبر و حجت خدا بر خلق او و اینک از عقیده ای که داشتم، توبه می کنم. (بحار: ج 3،ص 31-32 و 141. تلفیق از دو روایت 6-5.)


منبع:داستان های بحار الانوار،محمود ناصری.